صدای ساعت توی گوشم میپیچد، همان موقع که صدای خندههای من با جیغهایی که داشت آرام و آرامتر میشد، آوازی نفرت انگیز ساخته بود. آوازی که موقع نواختنش خودم نبودم نمیدانم که بودم و چه بودم فقط میدانم ثمین نبودم...
ثمین کارش نجات آدمهایی بود که ناامید شده بودند؛ آدمهایی که نه میدانستند نه میخواستند بدانند که چه بلائی سرشان آمده، ثمین عاشق کارش بود. عاشق زنده نگه داشتن بیمارش و عاشق تیغ جراحی اش.همان تیغی که پس از ۱۵ سال تلاش و آرزو به دست آورده بود.همان تیغی که هدف داشت برای بریدن، برای قطعه قطعه کردن،برای...
اما من ثمین را نمیشناسم، دیگر ثمین هم مُرده. ثمینی که دیروز مُرد همزمان با آن آواز نفرت انگیز.نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!حتی یک دقیقه نه! حتی یک ثانیه هم فکر نمیکردم بهترین دوستم را...
یلدا دختری آرام، صبور و دوست داشتنی بود. فقط گاهی اوقات شوخیهایی میکرد که دوست داشتم غذای مزخرف سلف را توی حلقش خالی کنم، آنروز هم همین وضعیت بود اما فرق میکرد، شوخی یلدا اینبار با نقطه ضعفم بود، با کارم، با هدف بزرگم برای یک جراح عالی شدن...
این تنها و بزرگترین نقطه ضعفم بود. شوخی اش با مسئلهای بود که از شب قبل حتی یک لحظه هم از خاطرم پاک نمیشد، بدترین و غم انگیزترین شب زندگی ام. شبی که برای اولین بار بیمارم را از دست دادم...
یلدا میگفت :«کشتیش.» چقدر راحت این کلمه را ادا کرد! و بعد ادامه داد :« بابا خانوم دکتر هنوز فقط ۶ ماه از دکتر شدنت گذشته.» و مثال زد که :«فلان دکتر ۹ ساله داره اینجا کار میکنه هنوز یه بیمارم زیر دستش نمرده اونوقت تو بعد از ۶ ماه زدی یه نفرو کشتی.» باز این کلمه را تکرار کرد. با هر بار تکرار این کلمه آنهم با خنده، عصبانی میشدم؛ عصبانی و آشفته اما سعی میکردم ذهنم را به چیز دیگری مشغول کنم...
همه چیز واضح مرور میشود، شیفت من آنروز کمتر بود چون هفته پیش چند ساعت بیشتر مانده بودم.بنابرین به خانه رفتم، خانهای که پر بود از خاطره، خاطرههای دانشجویی، خاطرات من و یلدا...
خیلی عصبانی بودم و داشتم به خودم و زندگی بد و بیراه میگفتم. به سمت اتاقم رفتم که زیادی شلوغ بود، برای آرامتر شدنم شروع به نظافت کردم، به کتابخانه که رسیدم تیغ طلایی جراحی مرا با خود برد به دفعه اول جراحی ام؛ اما باز حادثه دیشب جلو چشمم ظاهر شد: بیمار پیرمرد ۶۴ ساله ورزشکاری بود که به خاطر سقوط از کوه سرش شکسته بود و خونریزی داشت، همچنین قفسه سینه اش دچار مشکل شده بود و اندام تنفسی اش دچار مشکل شده بود!!! تمام تلاشم را برای لوله گذاری کردم اما او رفت.یکهو یاد حرف یلدا افتادم که با خنده میگفت :«کشتیش.» فکرم را به کارم متمرکز کردم و چاقوی طلایی را توی جیبم انداختم؛ به فکر فرو رفتم؛ چقدر برای رسیدن به اینجا و این کار تلاش کردم اما توی ۶ ماه همه چیز با هم قاطی شد.
صدای ناخوشایند و جیغ مانند در سکوت خانه را شکست. یلدا بود، همزمان با وارد شدنش گفت :«خانواده اونی که کشتیش اومده بودند بیمارستان.» خندید و گفت :«فکر کنم فردا تو هم میمیری.اونا که خیلی عصبانی بودن.» دوباره تکرارش کرد و دوباره خنجری در دلم فرو کرد.بلند شدم به طرفش دویدم و گفتم:« خودت میمیری.اونم همین امشب و ادامه دادم آماده باش.»
کمیبه اطراف نگاه کردم و به یاد آوردم که یک چاقوی جراحی توی جیبم است.برش داشتم و به سمت یلدا حمله ور شدم.من میخندیدم و او جیغ میزد و با هر ضربه من جیغش شدید و شدیدتر میشد. کم کم جیغهایش به ناله و بعد هم سکوت تبدیل شد؛ تمام اتاق پر بود از خون، خون بود و خون، به چاقو خیره شده بودم.چاقویی که به جای نجات انسان، عامل مرگ شده بود. مرگ بهترین دوستم...
* فک میکنم این داستان رو یه سال پیش زنگ انشا نوشتم با یه سری کلمات که دبیر نگارش داده بود. امممم فک کنم همون دورانی بود که کتاب تخیلی زیاد میخوندم و فیلم ترسناک زیاد میدیدم!!! یه ترکیب از فانتزیهام به علاوه علاقمه...
** تغییر عجیبی بود.ولی خودم دوسش داشتم و کلی باهاش حال کردم.از این به بعد روزنوشت خواهم داشت اما خلاصه و مفید یا شاید فقط درحد پی نوشت.و اینکه سعی میکنم طوری بنویسم که وقت ارزشمندتون رو نگیرم!
*** پوست دستم به مواد شوینده حساسیت داره.تو این وضعیت که هر ده دیقه یه بار باید (به جبر و بالاجبار خانواده) دستامو بشورم وضع دستام به فنا رفته و خیلی داغون شده.ینی سر نمازام هرچی چینی عه رو نفرین میکنم.ایشالله از رو زمین محو شن این چشم تنگای همه چیز خوار(یه نکته کسی حق نداره به کره ایها بگه چشم تنگ وگرنه با شخص ریحانه طرفه...فقط چینیهای همه چیز خوار مستحق این لقب ان.ایشششش)
**** یه خبر بامزه.ترافیک بزرگراه تهران-شمال بعد از این تعطیلیها ۲۲% افزایش داشته.فازتوووووووون خدایی؟؟! تعطیل کردن که مراقب بیشتری بکنین از خودتون بعد شما رفتین شمال جوج بزنین با نوشابه؟؟!به خدا اگه تعطیلی مارو واسه این انسانهای بی شعور لغو کنن حلالشون نمیکنم :/
***** یه حرکتی زدم و مث خر تو گل گیر کردم.دوستان یه کمکی برسونین لطفا...چیز شده.خودمو بلاک کردم.اون کامنته هم که فرستاده بودم رو هم حذف کردم.چیکار کنم؟؟؟!
****** بعد از انتشار اخبار برای پیشگیری از شیوع بیماری کرونا روبوسی توی خونه مون قدغن شده ولی انگار عادت شده باشه...مامان هروقت از کنارم رد میشه یه ماچ آبدار نثارم میکنه و بعد میگهای وااااای نباید بوس میکردم :/
+ اگه نمیخواید نظر بدید با اون مخالف و موافق اون کنار نظرتون رو اعلام کنید :)